این یک نقد سینمایی نیست که به دکوپاژ و جلوههای ویژه و بازی هنرمندان و مهارت تصویربرداری بپردازد. منتقدان به تعریف و نقد پرداختهاند و در زمان اکران عمومی هم حتما بدان خواهند پرداخت و تجلیل هم خواهند کرد، پس این نوشتار را از این منظر ننگرید، بلکه دغدغههای روزنامهنگاری بدانید که نگرانِ لایه دومی است که از فیلم «ماجرای نیمروز ٢؛ رد خون» بر ذهن مینشیند.
لایهای که تردیدها را به دل میآورد، آن هم در زمانهای که به اعتماد و اطمینان نیاز داریم. اجازه بدهید به خط داستانی و قهرمانها و ضد قهرمانها بپردازیم؛ خطی که یک برش هفتساله از تاریخ مبارزات امنیتی با امنیت سوزان را روایت میکند. خطی که در «ماجرای نیمروز» اول، سنجیده و دقیق -به رغم پرشها و خطاهایی که داشت- طراحی شده بود و هرکس سرجایی بود که باید باشد.
نیروهای امنیتی، شب را به روز میدوختند تا امنیت را بیستوچهارساعته کنند. تلاشها و ظرافتها بهخوبی نمایان بود اما در قسمت دوم این فیلم که «رد خون» باشد، دچار زلزله شخصیتی در قهرمانان هستیم. «کمال» مردی که قهرمان شکار «موسی خیابانی» است هم در غرور آن شکار نشسته است و هم خواهرش را در اردوگاه منافقین دارد!
افشین، دیگر نیروی امنیتی این فیلم، نیز با پنهانکاری یک سند درباره همسرش مرتکب یک خیانت امنیتی میشود! کمال، وقتی میفهمد که خواهرش در لشکر منافقین به ایران حمله کرده است، نگران پرونده خود، با افشین برای شکارش به منطقه عملیاتی میرود تا او را بیابد و بکشد تا کسی در باره او -که شهیدش میپندارند- از او نپرسد.
از طرف دیگر، مقام ارشد امنیتی، ابراهیم، درگیر کارهای سیاسی و انتخابات است و حواسش معطوف به آن. صادق که مغز اطلاعاتی است هم استعفا داده است و خواهان پذیرفته شدن آن است و بارها بر آن تأکید میکند! مسعود که سر جای خود مانده هم شهید میشود و تمام! یعنی همه نیروها به انحای مختلف از دور خارج میشوند و از آن طرف، عباس زیباف، که نفوذی منافقین در میان نیروهای امنیتی بود و فرار کرد، در قامت فرماندهی باورمند به مسعود از فرزند و زن و زندگی خود گذشته به معرکه مرصاد میآید و زخم برمیدارد و تا آخرین گلوله میجنگد، به گونهای که وقتی کمال و افشین به او میرسند، حتی یک گلوله هم ندارد و باز کمال -برخلاف سبک رزمندگان اسلام- این کپسول اطلاعاتی را به گلوله میبندد، چون از خواهرش سخن گفته است. منافق تواب قسمت اول که موسی را لو داد، دوباره سر موضع برگشته و سیانور به دهان جنگجوی منافق میگذارد و دیگر منافقان هم وقتی عرصه را بر خود تنگ میبینند، با اعتقاد کامل، خود را منفجر میکنند، آن هم به نام مسعود و مریم! یعنی آنها تام و تمام سر موضع خود هستند و نیروهای امنیتی اما... . شاهکار فیلم هم پلان پایانی است که خواهر کمال و زن افشین خود را به تهران میرساند و آن ٢ هم در تعقیبش به تهران میرسند و اول کمال میخواهد با سمینوف او را بزند اما افشین فضا را به نوعی مدیریت میکند که او نجات یابد! در آخر هم که صادق میرسد، افشین و کمال اسلحههای خود را پیش او میگذارند و به راه خود میروند. یعنی سلاح امنیت را به کسی میسپارند که خود استعفا داده و پیگیر رفتن است!
با این خط داستان، با این به هم ریختگی در نیروهای امنیتی و اعتقاد صددرصدی منافقین به هدف، راستی عالیجنابان مهدوی و رضوی، به دنبال چه هستند؟ برای من بیان این جمله تلخ تر از تلخ است اما معتقدم اگر سازمان جهنمی مجاهدین خلق هم میخواست فیلمی بسازد در تعریف خویش، بهتر از این نمیتوانست کاری بکند!