به گزارش «تابناک یزد»، مجموعهای سه جلدی از سرگذشت یکی از مهمترین اساتید ادبیات معاصر و نمونهای از بهترین زندگینامه خودنوشت ایرانی. دکتر اسلامی ندوشن سال 1304 در ندوشن یزد به دنیا آمد.
او دکترای حقوق بینالملل را از دانشگاه سوربن فرانسه گرفته، اما عمده فعالیتهایش در زمینه ادبیات و فرهنگ ایران است.
دکتر اسلامی کارش را با انتشار دو مجموعه از شعرهایش در نیمه دوم دهه 20 شروع کرد، بعد از مدت کوتاهی سراغ تحقیق و پژوهش رفت و بیش از چهل و پنج کتاب و صدها مقاله در مورد فرهنگ و تاریخ ایران و ادبیات فارسی نوشت.
مقالههایی مثل «زندگی و مرگ پهلوانان»، «ایران را از یاد نبریم»، «به دنبال سایه همای» و... . «در کشور شوراها»، «کارنامه سفر چین»، «آزادی مجسمه» و «صفیر سیمرغ» از کتابهای مهم او هستند. متن زیر از کتاب «روزها» انتخاب شده که شامل خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی استاد است.
کودکی
در یکی از کتابهای دوره ابتدایی بود که نخستین بار با نمونههای برجسته ادب فارسی آشنا شدم. داستان کیخسرو و گیو که گیو یکه و تنها به جستوجوی کیخسرو به سرزمین توران میرود. گذشته از شعر فردوسی، با صلابتی که داشت، به دشواری از سراچه کوچک ذهن من میگذشت، تصویرها خیلی شیرین بود: گیو با کلاه نمدی و ترکش و کمند به پهلو آویخته و کیخسرو که جوانکی بود در همان جامه و کلاه چوپانی و فرنگیس زن جوان و زیبایی، هر سه سوار بر اسب به سوی ایران در حرکت بودند. مقداری از دلهره آنها که مبادا به چنگ افراسیاب بیفتند از طریق تصویر و شعر به ما نیز که کودکان مدرسه دورافتادهای بودیم تسری داده میشد.
با همه آمادگی ذهنی که داشتم بلندی شعر مانند قلعه عظیمی تسخیرناپذیر میماند. با این حال از مطالعه آن نفخهای از روح ایرانیت بر من میگذشت. در داستانهای شاهنامه احساس خشنودی میکردم که کشوری که حق با او بوده، سرانجام پس از مصیبتها و کشمکشهای بسیار فاتح میشود.
نوجوانی
کتابفروشی میر، پایگاه اصلی فکری ما بود و من هیچگاه هیجان لحظههایی را که در آنجا با انگشتان لرزان کتابها را ورق میزدم از یاد نمیبرم. کتابهای تازهای که میرسید یا خودم سفارش داده بودم، در برابرم جان میگرفتند، در حد یک موجود و چون میخریدم و ترک دوچرخه میبستم، در بازگشت به خانه مانند آن بود که لای ابرها حرکت میکنم. تجربهای که از انبساط روح داشتهام، نمونهای از آن در همین لحظهها بوده است. چنان بود که گفتی بادبان به خودم میبندم و در سبکوزنی به حرکت میآیم.
در آغوش کتابها و در خیالپروریهای خود، هنگامی که آینده را مجسم میکردم، الگوی انسان آرمانی که در برابر رویم بود، نه امیر بود و نه وزیر؛ قدرت و ثروت و برو بیا در کار نبود، آنچه در آرزویم بود آن بود که روزی بتوانم کتابی بنویسم که «سرآمد کتابها» باشد. نمیدانستم چه کتابی، به شعر یا به نثر. آنچه در تخیلم میگنجید آن بود که جواب سوالهای انسانی در آن یافته شود. گرچه این آرزو برآورده نشد، در سراسر زندگی، حتی یک لحظه از تنیدن بر گرد آن غافل نماندم.
جوانی
من کار نوشتن را با شعر شروع کردم. نخستین شعر خود را در آزمایش نوسرائی بهار 1325 در البرز به دکتر خانلری دادم و ماه بعد با تعجب دیدم که در شماره خرداد 1325 سخن منتشر شده است. من سال آخر دبیرستان بودم و هنوز بیست و یک سالم تمام نشده نبود، بنابراین نشر شعرم در بهترین و مشکلپسندترین مجله ادبی آن زمان برایم خالی از احساس نازش نبود.
علاوه بر درج شعر، مدیر مجله، سرمقاله آن شماره را هم تحت «جوانههای شعر نو» به من تخصیص داد... در همین زمان خواستم از نثر نیز برکنار نمانم. شخصیت هدایت به داستاننویسی اعتباری بخشیده بود. از این رو از مشاهده دست اول زندگیام در ده کمک گرفتم، دو داستان نوشتم یکی به نام زندگی و دیگری به نام آینده. آن دو داستان را روی کاغذ آوردم. یکی از آنها را پیش از چاپ به صادق هدایت نشان دادم که نگاه کرد و شانه بالا انداخت، ولی معلوم بود که زیاد آن را بیراه ندیده.
روزهای خارج از ایران
نزدیک دو سال و نیم در پاریس بودم. در این مدت مقصد اولم آموختن زبان بود و آشنایی با فرهنگ غرب: تئاتر، کنسرت، کنفرانسها، موزهها و خواندن. پیشرفت من در زبان فرانسه نسبتا سریع بود، زیرا آن را با جان و دل میخواستم. به دانشکده حقوق نمیرفتم فقط هر ترم تجدید اسمنویسی میکردم. این در نظرم یک موضوع فرعی بود و شتابی برای آن نداشتم.
اگر بعضی ملاحظات نبود گرد گرفتن دکتری نمیگشتم که به آن اعتقاد نداشتم... بنابراین رسالهام را که گذراندم دیگر دلیلی برای ماندن نداشتم. از اقامت دراز در اروپا خسته شده بودم، دلم هوای ایران میکرد. هوای غرب در نظرم با همه آراستگی محیط به «تهویه مطبوع» میمانست که در آن تنفس شود. به هوای آزاد و آسمان پر ستاره نیاز داشتم. به اینکه در کوچه و بازار فارسی حرف بزنم. چه خوب و چه بد، در میان خاطره و تاریخ زندگی کنم.
//جام جم