به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت سوم
بیست و پنجم خرداد ماه سال ۱۳۵۱ با شور و شوق زیاد خود را آماده کردم برای رفتن به محل جشن محصول در روز اول تابستان .
مردم روستای عراقیه و روستاهای اطراف به شکرانه ی شروع برداشت محصولات برای زیارت مرقد مطهر امام زاده احمد
بن علی از نوادگان امام موسی الکاظم (ع) واقع در مزرعه ی ذلف آباد فراهان رفته و جشن می گرفتند .
فارس های فراهان به این جشن عمومی اول تابستانی و ترک ها اول یای می گفتند
در آنجا هم زیارت بود و هم سیاحت و هم تفرج ،خرید و گذران روزی خوش .
کسبه از اقصی نقاط فراهان و حتی از اراک به آن مکان آمده و بازار بزرگی از کالاهای متنوع بر پا می نمودند .
من در آن سال مبلغ یکصد و پنجاه ریال معادل پانزده تومان پس انداز کرده بودم که با آن مبلغ بتوانم بستنی و نوشابه بخرم .
بالاخره روز اول تابستان فرا رسید .
به اتفاق خانواده خود و خانواده عمو خلیل محمودیان در ساعت هشت صبح وسایل گذران یک روز را بار چهار الاغ کرده و به طرف محل امام زاده ذلف آباد حرکت کردیم .
دو الاغ ما داشتیم و دو الاغ هم عمو خلیل داشت .
ساعت ده صبح به مقصد رسیده وسایل و زیر انداز خود را در سایه ی درخت بید و کنار جوی آب پهن کردیم .
غذای ناهار آن روز برنج و خورش قیمه بود که خیلی هم خوشمزه و دلچسب بود .
آن روز برای من و خانواده و تمام مردم مسرت بخش بود .
به اتفاق حسین عمو خلیل که دو سال از من کوچکتر بود ، به طرف بازار روز رفته و بستنی نونی سنتی خریده و میل نمودیم و مقداری هم آلو سبز خریده و برای خانواده آوردیم .
نوشابه کانادا ، کوکاکولا و پپسی کولای کوچک شش ریال و نوشابه ی بزرگ ده ریال بود که من و حسین عمو خلیل هر کدام یک نوشابه کوچک و کیک یزدی خریده و تناول کردیم .
ساعت دوازده ظهر شد .
رفتیم به سوی محلی که در آنجا اتراق کرده بودیم .
همراه خانواده در کنار سفره نشسته و ضمن استماع آواز چهار پایان ناهار خورده و قدری زیر سایه ی درختان سنجد و بید استراحت کردیم .
من نه ساله بودم و حسین عمو خلیل هفت ساله و حسین برادرم شش ساله و خواهرم صفورا نیز دو ساله بود .
حسن برادر کوچکتر حسین عمو خلیل نیز پنج ساله بود.
آن روز به خانواده من و خانواده عمو خلیل خیلی خوش گذشت .
ساعت چهار بعد از ظهر بعد از صرف آب دوغ خیار ، اسباب و اثاثیه را جمع بار الاغ ها کرده و به طرف روستایمان حرکت کردیم و در ساعت هفت غروب به روستای عراقیه رسیدیم .
پدرم برای من یک داس کوچک و قشنگ خریده بود و برای خودش نیز یک بیل و یک داس گندم چین و یک خورجین هم برای الاغ خود خریده بود.
و سه کلاه تابستانی هم برای خودش ، من و غلامحسین برادر کوچکترم خریده بود .
فردای آن روز دوم تیر ماه سال ۱۳۵۱ ، درو جو آبی شروع شده و به زمین های معروف به دشت شنه رفتیم .
البته من هنوز دروگر قابلی نبودم . پدرم درو لبه های جوی کرت ها را به من سپرد و خودش کرت های جو را درو می کرد روز اول هر چه درو کرده بودیم در همانجا کلکه کردیم . کلکه همان کپه کردن بافه جو و گندم می باشد .
من نمی توانستم شاره که وسیله ی حمل گندم و جو بود را به کمک پدرم بار الاغ کنم . به همین خاطر ، پدرم از روز بعد با عمو محمد که پسرش آقا محمود دوست من بود صحبت کرد که دست به دست به درو برویم .
دست به دست یعنی اینکه یک روز برای ما و روز بعد برای آنها درو کنیم و محصول چیده شده را با شاره بار الاغ نموده و به خرمن جا حمل کنیم .
من و محمود ساعت ده صبح از زیر کار در رفته و بازی گوشی می کردیم .
از غفلت پدران خود استفاده نموده و به جیر جیرک گیری مشغول می شدیم و سر گرم بازی کودکانه شده و با هم این ترانه را زمزمه می کردیم
عاشقی کار دله تقصیر نداره
یک دفعه متوجه شدم که ضربه ای به پشت گردنم وارد شد و آن ضربه اثر تصادف کلوخی بود که عمو محمد به طرف من و محمود پرتاب کرده بود که از شانس بد به گردن من اصابت کرد و دردم گرفت عمو محمد با کنایه ترانه را اینگونه ادامه داد ،
عاشقی کار دله تقصیر نداره
دست مونه کلوخ ور می داره
محصول جو را ده روزه تمام کردیم .
نوبت به درو جو دیم رسید که می بایست اول صبح سوار بر الاغ شده و به صحرای آسیاب بهرام خانی هم جوار زمین های غول تپه برویم .
من و پدرم از صبح تا ظهر یک تور کوچک جو دیم را چیده و به خرمن جا آوردیم پنج روز جو دیم چیدیم و نوبت به درو گندم دیم رسید .
مشغول درو گندم دیم شدیم و بعد از چند روز موقع برداشت گندم آبی رسید که چون شاره گندم آبی سنگین و متعدد بود .
دوباره با عمو محمد و دوستم محمود دست به دست کردیم .
آن سال غلامحسین ما و ابوالفضل عمو محمد هنوز دروگر نشده بودند .
اما با ما به عنوان سفره خالی کن به صحرا
می آمدند .
سفره خالی کن به کسی گفته می شود که کاری انجام
نمی دهد اما ناهار آب (چاشت ) و عصرانه
می خورد .
در روستا موقع درو محصول ساعت ده صبح و چهار بعد از ظهر غذایی مختصر
می خوردند که به زبان محلی به آن ناهارو می گفتند غذای ناهار اوو و عصرانه معمولا نان و پنیر و یا آب دوغ ترید و موقع رسیدن انگور نان و پنیر و انگور بود .بعضی از مردم که در باغچه منزل خود خیار و گوجه فرنگی و سبزی کشت می کردند .
نان ، پنیر ، گوجه ، خیار و سبزی هم در ناهارو
می خوردند .
پانزده مرداد ماه درو گندم آبی و دیم تمام شد .
و کشاورزان در خرمن جا به خرمن کوبی با دو الاغ و یک چان مشغول شدند .
چان همان وسیله سنتی و قدیمی خرمن کوبی است .
پانزده تا بیست روز خرمن کوبی داشتیم و سپس جدا سازی گندم از کاه که به آن گندم باد دادن می گفتیم .
بعد از آن حمل گندم به منزل و حمل کاه به کاهدان و سپس بر داشت انگور از باغ و آونگ کردن انگور جهت تولید کشمش سبز و پختن شیره از آب انگور .
و در بیستم پاییز هم چرانیدن دام در باغ انگور که محصول آن کلا برداشت شده بود و برگ مو باقی مانده بود
خانم ها در بهار و تابستان اول شب کار دوشیدن شیر گوسفندان و شیر واره کردن که همان نوبت بندی و جمع آوری شیر است را عهده دار بودند .
مادر من در پاییز گندم ها را بوجاری و برای آسیاب و تبدیل به آرد آماده
می کرد و مادر بزرگم نیز خواهر کوچکم صفورا خانم دو ساله را نگهداری و همزمان پشم ریسی هم می کرد .
خاطره ادامه دارد…